پس از باران

ساخت وبلاگ
باز نشدن اپلیکیشن‌ها واقعا اتفاق رو مخی هست. توی کلاس بچه‌ها می‌گفتن کاش زن زندگی آزادی بود. گفتم زن زندگی آزادی که نشد هیچ. اینم از فضای مجازی و ارتباطاتمون! تقریبا امروز پنجاه بار سعی کردم به فیلترشکن وصل بشم و نشده. واتس‌اپ و تلگرام آلارم میده که پیام دارم ولی خب در سکوت خبری اتصالی برقرار نمیشه! به امین زنگ زدم برای ناهار میاد پیش ما یا نه که گفت دارن یه جایی اطراف کاش سالن کنفرانس می‌سازن! و صدای همیشگی کارگر و ورق‌های فلزی می‌اومد. جالبه که نه تنها من خودم معلوم نیست چکاره‌ام. امین از من بدتره :))چند شب پیش یه مغازه‌ای بودیم و فروشنده از امین پرسید چکاره‌س؟ یه کم در مورد شهرداری و اینکه فلانی هم اونجاست و رفیق مشترکشون بود صحبت کردن. بعد یارو گفت کناف می‌خواد و امین گفت بذار زنگ بزنم حاجی نمی‌دونم چی برات ردیفش کنم و کلی در مورد کناف و این چیزا حرف زدن. بعد صحبت از صفحه‌های خورشیدی شد. امین گفت میخوای یه پنل بزنیم برات؟ بگم فلانی فردا بیاد محل رو ببینه و اینا. و باز در مورد پنل خورشیدی حرف زدن. در نهایت یکی وارد مغازه شد و دااااد زد عه چطووووری دکتر؟! اینجا چیکار میکنی؟ و بعد در مورد محیط زیست و دانشگاه حرف زدن. برگشتنی گفتم فروشندهه الان میگه این یارو پنج تا شغل داشت. نمیدونه که ما همه قسطامونم به حول و قوه حقوق‌های عقب افتاده تو عقبه :)))بعد چند روز پیش دبیر ادبیات مدرسه آقای ح برای من که توی خیابون مدرسه پیاده می‌رفتم بووووق زده که های دختر! تو که هم دکتری هم مهندسی هم معلم باید با شاسی بیای نه پیاده. گفتم آره من صبحا تصمیم‌گیری برام سخته که با کدوم ماشینم بیام سرکار. اینه که میگم ولش کن پیاده میرم :)))) میگه بپر بالا برسونمت. گفتم نه. نرفت. مجبور شدم سوار بشم تا نشس پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 77 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 4:02

پسر! جدی امروز ولنتاین بود. باز سال‌های قبل می‌اومدم یه مسخره‌بازی از اینکه کسی رو نداریم تبریک بگه و این داستان‌ها در میاوردم. امسال خودمم الان فهمیدم :)))) تازه چطوری؟ دیدم داخل گروه معلم‌ها توی ایتا (خدا منو ببخشه برای مدرسه مجبور شدم نصبش کنم) کلی پیام هست، گفتم بلکه آلودگی هوایی، جهش کرونایی، برفی بورانی چیزی فردا رو تعطیل کرده باشه که دیدم یه الکی خوشی پرسیده خانم‌ها رو کنید چی کادو ولنتاین گرفتین؟! :/بعد من خودم که از صبح درگیر فرمول‌های دنباله هندسی‌ام. یه دور ظهر رفتم مدرسه یه کلاس اضافه محاسبه مینمم ماکسیمم سهمی درس دادم و برگشتم دوباره تا الان مشغول ریاضی‌. با امینم که دو تا سی‌ثانیه حرف زدم که ببینم زنده‌اس؟! و هر دوبار به خاطر بارون یه جایی توی ساختمون داشت می‌دویید و وقتایی که شلوغه بای دیفالت استرس میده واااای هوا بده کارگرا نیفتن پایین! سقفو نزدیم دستگاه رول فورمینگ فلان خیس شد! اسماعییییل این چرثقیل چی شد؟! خلاصه که ولنتاین کیلویی چند؟!هفته پیش دو ساعت به من آموزش میداد محکم برم حرف بزنم و از حقم دفاع کنم! بعد گفت خودش با یکی از شهرداری‌چی‌ها سر افزایش بنای ساختمون شهرداری دعواشون شده. سازه رو قرار بوده روی پشت بوم بزنن، یارو اومده دخالت کرده (طرف از اوناییه که با پارتی اومده سرکار و همه هم ازش شاکی‌ان) امین هم بهش گفته پشت بوم اینجا حرف حرف منه. یارو هم شاخ و شونه کشیده که میرم به شهردار گزارش میدم، امین هم بهش گفته ببین تو که عددی نیست الان خود شهردارم به من حرف زور بزنه از همینجا شوتش می‌کنم پایین. چون تعهد و مسئولیت اینجا با مدیر پروژه‌اس. نه هیشکی دیگه. اون وسط کارگرها هم اومدن در دفاع از امین گفتن آقا بزنیمش؟ :)))بعد انقدر رو مخ من راه رفت که چرا بلد نی پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 4:02

امروز رو مدرسه بودم تا بعد از ظهر و روز بارونی قشنگی بود. صبح پیاده با چتر رفتم و چقدر حال داد. از این بارونا کم پیش میاد توی کاشان... اکثر مواقع که بارون نداریم و وقتی هم داریم رگباری و سریعه... اینطوری که نم نم یه ریز بباره کمه :) واقعا با این علاقه من به بارون حقش نبود دختر کویر باشم. امیدوارم توی آپدیت‌های بعدی شمال متولد بشم... خلاصه با کلی عشق و علاقه رفتم و کلاس هم خوب بود. اما امان از دفتر... چقدر عذاب میکشم اون تایم! یعنی مدیر مدرسه یه انرژی منفی خالصه که هر کاری می‌کنم نمی‌تونم ازش حس خوبی بگیرم و متاسفانه این حس منفی هر جلسه تشدید میشه و رفتارش با من شبیه رفتار یه مدیر با یه دانش‌آموز بی‌انضباطه!! حس می‌کنم هر چی در دوران مدرسه خودم مورد تمجید و تعریف کادر مدرسه بودم (البته وقتایی که به اجبار اونجا بودم وگرنه از بچگی نیروی گریز از دفتر مدرسه رو داشتم :/) الان به‌جاش مورد توهین و تحقیرم. فردا تصمیم دارم یا نرم کلا توی دفتر و برم اتاق مطالعه بشینم یا اگه رفتم سکوت کنم و بهشون محل نذارم! آره تو بمیری مریم‌ جون... باز فردا صدای هرهر خنده‌های هیستریکت از کوچه مدرسه هم شنیده میشه :|| قول شرف دادم به خودم فردا رو آدم باشم. یعنی انقدری داره بهم فشار میاد از دستشون که بچه‌های دوازدهم امروز بهم می‌گفتن از بس مظلومی و بهشون می‌خندی، اینا هم هار شدن. (خداییش من توی وبلاگ زبونم چهار پنج متر درازتر از بیرون وبلاگه). اون دو تا دبیر ریاضی مدرسه آقا هستن. یکیشون که کلا سکوت مطلقه و اون یکی هم هیچ وقت نمیاد توی دفتر. زنگ تفریح‌ها میره میشینه توی ماشینش! احتمالا طی یه پروسه‌ای سمی بودن فضای اونجا به این دو نفر هم ثابت شده. حالا نمیدونم چرا سیگنالاش بیشتر روی ریاضیا اثرگذاره!!بگذریم.. پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 4:02

پروفسور علیرضا اشرفی :((( و دایی مامان... هر دوتا دیروز پر کشیدن. استاد رو الان فهمیدم که فوت شده و من و آنالیزور در بهتیم. باورم نمیشه. استاد دوست داشتنی آنالیزور :(


برچسب‌ها: درد داشت, از رنجی که می‌بریم

پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 71 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 18:26

ساعت 11:08 دقیقه صبحه. میدون پانزده خرداد ایستادم. یه قرار ملاقات دارم که امید آنچنانی بهش ندارم. یعنی خدا رو شکر توی این مملکت کلا امیدی به هیچی ندارم دیگه. صبح رو با اسمس واریزی شروع کردم که بابت تدریس این مدت ریاضی بود. مبلغش جوری بود که اگه به گدا می‌دادی هم پرت می‌کرد توی صورتت. اسمس داده بودم به مدیر مدرسه که بابت چند جلسه؟ و از اونجایی که مدل صحبتم با خوشرویی و خنده‌ها و تعارف‌های الکی همیشه‌‌م فرق داشت، فوری مهربون شده بود که علی‌الحسابه عزیزم!! ساعات دقیقتون رو نمیدونستم عزیزم! عزیزم و کوفت! خون خونمو می‌خورد ولی نمی‌دونستم چی بگم. براش نوشتم اوکی. من ساعات رو یادداشت کردم، چهارشنبه حضوری باهاتون صحبت می‌کنم. حداقل تویی که از الان به من میگی سال دیگه تمام وقتت برای ما. یه جوری باید پرداخت کنی که روت بشه به طرف بگی بازم بیا. اونم از شهریور تا الان که تورم خدا تومن شده، اینجوری پول دادن نوبره. دلم می‌خواست بگم دیگه نمیام. اما خب میدونم به بچه‌ها میگن پولکی بود. گرچه اینم مهم نیست. با دبیر زیست مدرسه صحبت کردم و گفت اگه الان میخ رو محکم کوبیدی کوبیدی! وگرنه اینا پول بده نیستن. خلاصه حالم از سیستمی که توش زحمت می‌کشی و تهش هیچی به هیچی خرابه واقعا. امیدوارم چهارشنبه بتونم حرفمو بزنم. داشتم می‌گفتم ساعت 11:08 وسط خیابون منتظر بودم. مستاصل و ناامید... از تمام درهایی که باز نمیشن. از ادامه زندگی توی جایی که تمام انگیزه‌هامو داره می‌گیره. از کارایی که مجبورم به انجامشون. سر می‌چرخونم ببینم اتوبوس کی میاد. تابلوی بالای میدون بزرگ نوشته: گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را... از اون موقع دارم با خودم تکرارش می‌کنم. حتی توی اون قرار ملاقات... انگار حرفایی که به یارو می‌زدم مخاطبش خ پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 81 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 18:26